یکشنبه، 04 اسفند 1398 - 10:04

گردن‌بند مروارید

دخترک شادی با موهای طلایی و فرفری حدودا 5 ساله کنار مادرش در صف صندوق فروشگاه ایستاده بود که چشمش به آنها افتاد: یک رشته مروارید سفید و براق که در یک جعبه صورتی به نحو زیبایی جلب توجه می‌کرد. ادامه این حکایت را با هم می‌خوانیم:

کرج -امید بانوان؛ دخترک شادی با موهای طلایی و فرفری حدودا 5 ساله کنار مادرش در صف صندوق فروشگاه ایستاده بود که چشمش به آنها افتاد: یک رشته مروارید سفید و براق که در یک جعبه صورتی به نحو زیبایی جلب توجه می‌کرد.

« مامان... لطفا! نگاشون کن. می‌تونم اینها رو داشته باشم؟ مامان خواهش می‌کنم!»

مادر فوری به ته جعبه نگاهی انداخت تا از قیمت آن آگاه شود بعد نگاهی به چشمان پر از خواهش دخترک انداخت و با مهربانی گفت: « یک دلار و نود و هفت سنت. تقریبا نزدیک 2 دلار. اگر واقعا اینو می‌خوای، فکر کنم باید یک کم تو کارهای خونه به من بیشتر کمک کنی تا بتونی بیشتر پس‌انداز کنی. درضمن تولدت هم هفته دیگه است و ممکنه مادربزرگ یکی دیگه از اون یک دلاری‌های همیشگی رو به عنوان هدیه بهت بده.»

«جنی» به محض این که به خانه برگشت فوری قلکش را خالی کرد و شروع به شمارش پنی‌ها کرد. دقیقا 17 پنی. بعد از شام، بیشتر به مامان کمک کرد و ذوق‌زده به نزد آقا و خانم «جیمز» رفت تا ببیند در قبال کندن علفهای هرز باغچه آیا حاضرند ده سنت به وی بدهند؟ روز تولدش مادربزرگ مثل هر سال به او یک اسکناس یک دلاری نو داد و بالاخره پول خرید این گردن‌بند جور شد.

«جنی» واقعا عاشق این رشته مروارید بود. تقریبا هر جا که می‌رفت این گردنبند را به گردن می‌ا‌نداخت. از مهد کودک گرفته تا مهمانی گردن‌بند همراهش بود حتی توی رختخواب! تنها جایی که حاضر بود آنرا از گردنش باز کند فقط موقع شنا یا حمام بود چون مامان بهش گفته بود ممکنه رنگ مرواریدها برگردد و سبز شود.

«جنی» پدر فوق‌العاده‌ای داشت. هر شب که جنی آماده می‌شد بخوابد پدر هر کاری داشت کنار می‌گذاشت و می‌آمد بالا تا برای «جنی» کتاب بخواند. یک شب پدر بعد از اینکه داستانش را تمام کرد از دختر کوچولو پرسید: «جنی منو دوست داری؟»

ـ « اوه! بله پدر. تو که می‌دونی من همیشه دوستت دارم.»

ـ « پس اگه منو دوست داری اون مرواریدها رو بده به من!»

ـ « نه پدر. مرواریدها نه اما می‌تونی از بین کلکسیون اسبهام اسب سفیدم ـ پرنسس ـ رو داشته باشی. همونی که دمش صورتیه. یادت میاد؟ همونی که خودت بهم هدیه دادی. اون اسب مورد علاقه منه.»

« باشه عزیزم. مهم نیست. پدر هنوز هم تو رو دوست داره.» و بعد گونه دخترک را بوسید و به او شب به خیر گفت. یک هفته گذشت، بعد از اتمام داستان دوباره پدر از دخترک پرسید:

ـ «جنی، چقدر پدر رو دوست داری؟»

ـ « پدر، خودت می‌دونی که دوستت دارم. خیلی زیاد!»

ـ « پس می‌شه مرواریدهات را بدی به من؟»

ـ « اوه نه پدر. گردن‌بند نه. اما می‌تونی عروسکم رو داشته باشی. یکی از اون عروسکهای عالیست که روز تولدم هدیه گرفتم. خیلی خوشگله! حتی می‌تونی پتوی زردش رو هم داشته باشی که با دمپایی‌هاش ست بشه.»

ـ « مهم نیست. عروسک کوچولو. خوب بخوابی. پدر تو رو خیلی دوست داره.» بعد هم گونه دخترک را با عشق بوسید و وی را ترک کرد.

چند شب بعد وقتی پدر وارد اتاق شد تا مثل هر شب برای «جنی» قصه بگوید متوجه شد که دختر کوچولو در رختخواب نشسته و زانوهایش را بغل گرفته. همین که پدر نزدیک شد متوجه لرزش چانه دخترش شد، صورت «جنی» خیس اشک بود.

ـ « جنی چی شده؟ موضوع چیه عزیزم؟»

«جنی» چیزی نگفت ولی دستش را به سمت پدر برد و وقتی آنرا باز کرد، گردن‌بند مروارید توی دستانش بود. صدایش کمی می‌لرزید: «پدر این مال تویه.»

پدر با مشاهده این منظره خیلی منقلب شد. درحالی که اشک توی چشمانش جمع شده بود با یک دستش مروارید بدلی را از جنی گرفت و دست دیگرش را در جیب برد تا جعبه مخملی آبی رنگ حاوی مروارید اصل را که برای «جنی» خریده بود به وی هدیه دهد. درواقع پدر هر شب با خودش این جعبه را می‌آورد تا اگر «جنی» راضی شد از خیر آن گردن‌بند بدلی بگذرد او هم آن گردن‌بند اصل را به وی هدیه دهد.

خب فکر می‌کنید ما به چه چیزهای بدلی و بی‌ارزشی آویزان شدیم و نمی‌خواهیم باور کنیم که خداوند نیز در قبال گرفتن چیزهای بی‌ارزش و بچگانه چیزهای باارزش و متعالی‌تری به ما هدیه می‌دهد؟

 

گردآوری و ترجمه: تیلدا حسینی

«مجموعه 100 حکایت آموزنده»

 

کدخبر: 35


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
اللهم عجل لولیک الفرج
امید بانوان
System Advertise