جمعه، 02 خرداد 1399 - 00:34

یکی از عشق رنج می‌برد، یکی از نیاز

خودشان گل بودند اما لطف کردند هر کدام با یک شاخه گل بهاری آمده بودند تا بغل‌ در ‌بغل شویم و یک دل سیر حالمان گلبو شود. من اما خیلی زود از خرسندی آن بغل‌های خیال‌انگیز نبضم دلواپس شد. پس نشستم روی نیمکت پارک، صدای چهارمضراب پرویز یاحقی بلندگو بود. بیش از 2ماه بود که دوستان را ندیده بودم، پس حق داشتم با عطر نخستین آغوش، بیقرار شوم، چنان که اگر او دزد و من پاسبان بودم رهایش می‌کردم. آخر چه‌کسی می‌تواند در روزگار کرونا، لیلی را به‌خاطر بالا رفتن از دیوار مجنون به وقت خورشید گلخون، دستگیر کند؟

کرج - امید بانوان؛ روزنامه همشهری به قلم فریدون صدیقی ـ استاد روزنامه‌نگاری یادداشتی بس زیبا و پر نغز نوشته که خواندن آن خالی از لطف نیست. 

خودشان گل بودند اما لطف کردند هر کدام با یک شاخه گل بهاری آمده بودند تا بغل‌ در ‌بغل شویم و یک دل سیر حالمان گلبو شود. من اما خیلی زود از خرسندی آن بغل‌های خیال‌انگیز نبضم دلواپس شد. پس نشستم روی نیمکت پارک، صدای چهارمضراب پرویز یاحقی بلندگو بود. بیش از 2ماه بود که دوستان را ندیده بودم، پس حق داشتم با عطر نخستین آغوش، بیقرار شوم، چنان که اگر او دزد و من پاسبان بودم رهایش می‌کردم. آخر چه‌کسی می‌تواند در روزگار کرونا، لیلی را به‌خاطر بالا رفتن از دیوار مجنون به وقت خورشید گلخون، دستگیر کند؟

چقدر حالم عاشق شد می‌خواستم سهراب سپهری شوم که صدایی دور اما نزدیک از خواب بیدارم کرد. پشت آیفون مردی محزون با 2 چشم کم‌فروغ مرا می‌خواند در دستش چیزی بود که باد را ورق می‌زد. سعی کردم ندیده و نشنیده بگیرم اما صدا، دوباره، زنگ گوشم را پیچاند. پس با ماسک و دستکش پایین رفتم. دیدمش، چهره‌اش را درماندگی پوشانده بود. چند فرفره دستش، نسیم شب را فریب می‌داد و می‌چرخید و نمی‌چرخید. سلام کرد و یکی از فرفره‌ها را به من داد. مانده بودم چه کنم با آن قیافه محترم؟ سربه‌زیر شد، مکثی کرد و رفت. مردی که می‌توانست کارمند بی‌کار یک شرکت ورشکسته باشد. نادم و آغشته به اندوه از پله‌ها بالا آمدم. خانه غرق تاریکی بود. فرفره را از قاب پنجره بیرون بردم تا بال‌بال بزند در نسیم شبی که مهتاب پژمرده و کوچه بی‌آواز بود.

یکی از عشق رنج می‌برد
یکی از نیازش
من از ناگزیری اندیشیدن به آنان می‌رنجم
مثل قلب که از سینه می‌رنجد

هزار سال پیش یعنی همین دیروزهای دور و دیر، روزگار حسابی غرق صفا و فردین‌بازی بود و ماچ و بوسه‌ها چنان ملچ‌وملوچ بودند که گربه از ترس متواری و کلاغ‌ها خبرچین می‌شدند. آری، در همان وقت‌ها که کار حاضر و مستمند ناچیز بود، کرم و مرحمت خیّران کفاف می‌داد که اندک نیازمندان واقعی را بی‌داد و قال، آهسته و پنهان پوشش دهند. حتی به وقت خوشبختی که جهاز از سوی مردمان همدل، خوانچه‌نشین می‌شد تا مراد و لاله، گلیم زیر پایشان گل‌گلی و بقچه‌شان یزدبافت باشد.

راست این است در روزگاران قدیم همه می‌دانستند گنج هر کسی سخاوت و انسانیت اوست، حتی شیر ژیان که سهم گربه‌سانان را کنار می‌گذاشت یا گنجشک باغ انار که لقمه اول را در دهان بچه‌ها می‌گذاشت و خودش از گرسنگی خوابش می‌برد و با نغمه دلبرانه آقای گنجشک بیدار می‌شد.

تو کسی نداشتی
من داشتم
عاشق بودم

می‌دانم که شما آقای سیب و شما خانم اناری هم موافق هستید برخی اعداد خواندنشان لذیذ است مثل 2 گاز بستنی نانی روی نیمکت دلبندی، بعضی اعداد عزیزند. مثل حضور یک کاناپه به وقت دیدن سریال ozark  که ترک کاناپه را محال می‌کند از بس که سریال ملتهب و پر تعلیق است! برخی اعداد جان جانان هستند، مثل داشتن یک یا 2 و یا بیشتر فرزند که وجودشان ارجمندتر از نخستین نفس صبحگاهی است، اما بعضی اعداد غیرقابل شمار هستند از بس که زیادند و از بس که بار هستی معناداری دارند که فکر کردن به آنان کابوس شرمندگی است، مثل ٦٣ میلیون هموطن شریف که نیازمند کمک هزینه ٥٠‌هزارتومانی ماهانه هستند و یا ٢١‌میلیون همشهری گرامی و محترم که در محله‌های ناکارآمد زندگی می‌کنند و خطر ابتلا به کرونا درجمع آنان بیشتر است!

باور کنید این اعداد میلیونی کمیّت نیستند، کیفیت خالص هستند، گوشت، پوست و خون و استخوان هستند، اندیشه پویا، قلب تپنده، مهر بی‌دریغ و عشق لایزال به زندگی هستند که اکنون در روزگار کرونا بیش از دیگران در آستانه آسیب و رنج و حرمان هستند.

شک ندارم جمعی از ما جزو آن اعداد نجومی آسیب‌دیده و یا آسیب‌پذیریم اما و به‌هرحال باید یک جاهایی تنگ هم بنشینیم تا زندگی معنی پیدا کند. این را پنگوئن‌ها در سوز و سرمای قطب رعایت می‌کنند.

من حتی دیده‌ام بنفشه و اطلسی، شبنم دم صبح را به زنبوری بخشیده‌اند که از تشنگی بال‌زدن یادش رفته بود من حتی دم یک پارک قدیمی دیدم دستفروشی یک لقمه نان به رهگذری داد که از نداری هوا می‌جوید تا جویدن یادش نرود. شما آیا ندیدید دخترکی موقرمزی در کوچه غروب، به پسرکی که نی‌لبک چوبی می‌زد افطاری عدس‌پلو داد؟


چشمانت آبی می‌شود
اما چرا این همه می‌لرزد دلم
در پیشگاه آسمانت


* شعرها به‌ترتیب از الزه شوکر، برتولت برشت، پل سلان به ترجمه علی عبداللهی

کدخبر: 3037


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
اللهم عجل لولیک الفرج
امید بانوان
System Advertise