این کتاب را ممنوع کنید
کتاب این کتاب را ممنوع کنید داستانی از الن گرتز و ترجمه سارا عاشوری، درباره ماجرای عجیب و غریب ممنوع شدن کتابهای کتابخانه مدرسه ایمیآن است.
کتاب خوب- امیدبانوان؛ وقتی ایمیآن به کتابخانه مدرسه میرود تا کتاب محبوبش را امانت بگیرد، متوجه میشود کتاب مدتی است که ممنوع شده است! ایمیآن شوکه میشود چون در آن کتاب هیچ چیز بدی وجود ندراد که نیاز به ممنوع شدنش باشد. کتابدار مدرسه هم مثل ایمیآن از این وضعیت ناراضی است و در فکر است تا جلسهای ترتیب بدهد و دربارهی کتابهای ممنوعه مدرسه که روز به روز هم لیستشان طولانیتر میشود، با انجمن مدرسه صحبت کند. او از ایمیآن دعوت میکند تا به جلسه بیاید و دربارهی کتابها به بزرگترها، مدیر و معلمها توضیح بدهد اما ایمیآن فکرهای دیگری در سر دارد. او باید بفهمد چرا کتاب دوستداشتنیاش ممنوع شده؟ چه کسی این دستور را داده است؟ آیا ایمیآن میتواند یک کتابخانهی مخفی با تمام کتابهای ممنوع شده مدرسه راه بیندازد؟
این کتاب را ممنوع کنید، داستانی خواندنی و جذاب دربارهی اهمیت کتابها در تعلیم و تربیت است. الن گرتز در داستان این کتاب را ممنوع کنید به این نکته اشاره میکند که معنای صحیح آموزش و پرورش آشنا کردن کودکان و نوجوانان با دیدگاههای مختلف و ایجاد توانایی تجزیه تحلیل در آنها است. بنابراین تمام بزرگسالان نیز میتوانند از خواندن این داستان جذاب و زیبا لذت ببرند.
کتاب این کتاب را ممنوع کنید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تمام نوجوانها و دوستداران داستانهای جذاب و پر ماجرا از خواندن داستان این کتاب را ممنوع کنید، لذت میبرند.
بخشی از کتاب این کتاب را ممنوع کنید
«ولی... اون کتاب نامناسب نیست! خیلی هم مناسبه! عالیه! اون کتاب محبوب منه!»
«میدونم عزیزم. باهات موافقم. هیچکس جز پدر و مادرت حق نداره بهت بگه چه کتابهایی رو باید بخونی یا نخونی. من بهت قول میدم که برای حل این مسئله تمام تلاشم رو میکنم؛ اما فعلاً مجبورم از تصمیمی که انجمن مدرسه گرفته اطاعت کنم وگرنه شغلم رو از دست میدم.»
تنها کاری که میتوانستم بکنم سر تکان دادن بود. میخواستم گریه کنم؛ ولی خیلی احمقانه بود. حس میکردم کسی وارد اتاقخوابم شده و بدون اجازه چیزی از آنجا برداشته و رفته؛ اما این خیلی بیشتر احمقانه بود، چون کتاب برای کتابخانه بود. کتابهای کتابخانه هم برای همه است.
خانم جونز گفت: «ایمیآن، تو میتونی کمک کنی که برگردونیمش.»
اشک روی گونهام را پاک کردم. «چهجوری؟»
«پنجشنبهشب انجمن مدرسه جلسه داره، من هم قراره اونجا باشم تا بهشون بگم که چهقدر اشتباه میکنن. خیلی خوب میشه اگه اینها رو از زبون خودت بشنون.»
چشمهایم از تعجب گشاد شدند. «من؟»
«اینطوری میفهمن که چرا تو اینقدر این کتاب رو دوست داری.»
آب دهانم را بهسختی قورت دادم. «دیوونه شدید خانم جونز؟ من جلوی کلی آدمبزرگ بلند بشم و بگم چرا اون کتاب محبوبم بوده؟ یعنی مغزتون هم خالخالی شده؟ من نمیتونم این کار رو بکنم!»
دلم میخواست این رو بهش بگم.
ولی در عوض فقط گفتم: «باشه».