تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
سرویس : سبک زندگی
خبرنگار :
کدخبر : 20452
تاریخ : چهارشنبه، 28 خرداد 1404 - 13:12
زیر این گنبد هنوز دعا اثر داره رژیم صهیونیستی شاید خیال کند با ترس و ناامیدی می‌شود ایران را شکست داد. ایمان را خاموش کرد و امید را از دل‌ها ربود. اما نمی‌داند چه دل‌هایی هنوز راهی حرم‌اند. بی‌ هیچ بلیت و وسیله‌ای، فقط با یک نجوا، یک نگاه، یک دلتنگی... دعایی که مرز نمی‌شناسد، راه خودش را پیدا می‌کند تا گنبد طلایی دل‌ها.

امشب،

نه فقط از سر دلتنگی،

نه فقط از ترسِ صدای آژیر و موشک...

که از عمقِ یه خستگیِ هزارساله،

صدات می‌کنم...

گنبد طلایی که وقتی برق همه‌ی خونه‌ها می‌ره، هنوز می‌تابی؛

گنبدی که نه ژنراتور لازم داری، نه فنّاوری دفاعی؛

تو فقط یه نشونه‌ای از حضور خدایی... 

ما زیر بمب و قطعی و بی‌خبری،

تو وسط نقره‌کوب‌ترین صحنِ عالم نظاره‌گر همه اینایی،

ولی یه چیزی بینمون هست...

یه چیزی مثل نور... مثل دعا...

مثل اشک مادربزرگم که می‌گفت:

«حواست باشه، آقا ضامن آهو، تو دل شب هم می‌شنوه...» 

من الان از همینجا، از یه کوچه‌ی تاریک، از یه خونه که اینترنت نداره،

از یه نقطه‌ای که روی نقشه دنیا شاید فراموش شده،

یه نجوا می‌فرستم...

بدون فیلتر، بدون رمز، بدون ترسِ از شنود خارجی... 

«آقا جون... اگه شنیدی،

یه نگاهی بنداز به دل خسته‌ی ما،

یه نوری بنداز به شب‌هامون،

که دیگه داریم از اضطراب، از درد، از بی‌پناهی می‌لرزیم...» 

اونا به گنبد آهنین‌شون می‌نازند...

ما گنبد طلایی داریم که با یه اشک، با یه دعا،

بیشتر از هزار سامانه دفاعی اثر داره... 

امشب، فقط دعا می‌کنم،

که معجزه، هر جور که هست،

برسه...

برسه حتی اگه فقط تو قلبمون باشه 

یا امام رئوف...

 من اومدم،

با تمام بی‌حوصلگی‌هام،

با تمام اشک‌های پنهونی،

با همه ترس‌هایی که نمی‌تونم حتی به زبون بیارم،

اومدم به سمت گنبد طلای تو،

نه با پا، نه با پرواز،

با دل...

با دلی که هنوز باور داره اگه یه آه از ته دل بکشه،

تو می‌شنوی... تو می‌فهمی... تو کاری می‌کنی... 

آقا جان...

بچه‌ها می‌ترسن...

مادرا، شب‌ تا صبح بیدارن با چشم‌هایی که پلک نمی‌زنن...

پدرا دارن بی‌صدا می‌سوزن،

جوونا بین خبر و ناامیدی گیر افتادن...

آقاجون، یه کاری کن...

دعا کن برای صلح عالم...

برای نجات بشر...

برای یه خواب آروم، برای یه صبح بی‌ترس... 

من که چیزی نیستم،

ولی دل خیلی‌ها، امشب داره با این واژه‌ها نجوا می‌کنه:

یا امام رضا، ما رو تنها نذار... 

آقا جان...

بغض، شده عادت روزانه‌مون.

هر شب، زیر این سقف بی‌ستاره، فقط یه چیز می‌خوایم: آرامش.

نه برای خودمون. برای اون بچه‌ای که از صدای آژیر می‌پره،

برای مادری که نمی‌دونه فردا شیر خشک هست یا نه،

برای پدری که نگرانه... نگران خاک، خانواده  و ایرونه.... 

زیر گنبدت، حرفی نمی‌زنیم.

فقط سکوت. سکوتی که از دل شکسته میاد.

و اشکی که مثل تیر دعا، بی‌صدا بالا می‌ره.

شاید شب‌گرد فرشتگانت، همون لحظه رد شه.

شاید گوش کنه. شاید بهت بگه... 

بیا خودت نجاتمون بده.

ما نه به گنبد آهنین دل بستیم، نه به آتش‌بس‌های بی‌جان.

ما هنوز دلخوش گنبد طلای توییم، همون که هزاران ساله پناه اشک‌های بی‌پناه‌هاست. 

تو بگو آقا جان...

تو فقط اشاره کن.

همه‌چی درست می‌شه.

همه‌چی..