ناکدبانو
کتاب ناکدبانو نوشتۀ سوفی کینسلا با ترجمۀ روناک احمدی آهنگر در نشر نون چاپ شده است. ناکدبانو در مورد زن جوان پرکاری است که متوجه میشود در زندگی چیزهایی مهمتر از کار کردن هم وجود دارد و بهتدریج یاد میگیرد از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرد. این کتاب طنز جذاب برای سرگرم کردن و خنداندن مخاطب نوشته شده است، اما حاوی پیامی مهم است: لزوم برقراری تعادل بین کار و زندگی.
کتاب خوب- امیدبانوان؛ سامانتا سوییتینگ یک وکیل باهوش، جسور و پراستعداد است که نمیداند چطور تخممرغ را آبپز کند یا ماشین لباسشویی را راه بیندازد. تنها چیزی که برای او اهمیت دارد کارش است. بهزودی قرار است در شرکتی که سالها در آن کار کرده سهامدار شود، چیزی که همیشه آرزویش را داشته است. اما، در پی یک اشتباه، ناگهان همهچیز شکل دیگری به خود میگیرد و اتفاقاتی میافتد که آرامش سامانتا را به هم میریزد. او در موقعیتی غیرمنتظره قرار میگیرد و زندگی جدیدی را در خانهای آغاز میکند. سامانتا به دلایل خاص و غیرمنتظرهای عاشق زندگی جدیدش میشود. آیا ممکن است اهالی خانه به راز او پی ببرند؟ اگر بتواند دوباره به زندگی سابقش برگردد، آیا این کار را خواهد کرد؟
سوفی کینسلا، نویسندۀ طناز و محبوب انگلیسی را با رمانهای پرکشش، پر از سرخوشی و سرشار از زنانگی میشناسند. نویسندهای که با نثری صمیمی و روایتی روان، دنیای زنان و دغدغههای امروزی آنها را روایت میکند.
کتاب ناکدبانو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهایی با روایت طنزگونه پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ناکدبانو
خب، از وقتی که حدود هشت سالم بود و مادرم بهم گفت: «تو وقتی تحت فشار باشی، بهتر عمل میکنی، سامانتا.» کل خونوادۀ ما اینطوریان، تحت فشار که باشن، عملکرد بهتری دارن. انگار این یهجورهایی شعار خونوادگی ما یا یه همچین چیزیه.
البته، بهجز برادرم، پیتر؛ اون دچار یه حملۀ عصبی شد. منظور من بقیهمون بود.
من عاشق کارمم. عاشق اینم که ایرادهای یه قرارداد رو پیدا کنم. عاشق هیجان مذاکرات و گفتن ظریفترین نکتهها و به کرسی نشوندن حرفمم. عاشق هجوم آدرنالین توی رگهامم، وقتی یه قرارداد بسته میشه.
اما فکر کنم هر چند وقت، این حس بهم دست میده که دارن چند تا وزنۀ سنگین روی شونههام میذارن. بلوکهای گندۀ گرانیتی رو یکییکی روی هم قرار میدن و من باید تلاش کنم وزن اونها رو تحمل کنم، مهم نیست چقدر خسته شده باشم...
ولی احتمالاً همه همچین حسی دارن، یه چیز طبیعیه.
«پوستت خیلی خشک شده.» مایا داره سرش رو تکون میده. دستش رو به پوست گونۀ من میکشه و بعد، انگشتش رو به زیر گلوم فشار میده. «ضربان قلبت خیلی بالاست. این اصلاً برای سلامتیات خوب نیست. این روزها اضطراب خاصی احساس میکنی؟»
شونه بالا میاندازم: «توی شرکت سرم خیلی شلوغه، یه چیز موقتیه. حالم خوبه.» نمیشه بیخیال بشیم؟
«خب.» مایا از جاش بلند میشه. یه دکمه روی دیوار فشار میده و یه موسیقی آروم فلوت فضا رو پر میکنه. «تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو جای خوبی اومدی، سامانتا. هدف ما اینجا اینه که استرس رو از بین ببریم، انرژی دوباره ببخشیم و سمزدایی کنیم.»
میگم: «چقدر عالی.» اما فقط نصف حرفهاش رو گوش میدم. همین الان، یادم اومد که با دیوید الدریج در مورد قرارداد نفت اوکراین صحبت نکردم. دیروز، میخواستم بهش زنگ بزنم. لعنت بهش.
«ما اینجا قصد داریم یه مکان امن و پر از آرامش درست کنیم تا شما بتونین از دغدغههای روزمره فاصله بگیرین.» مایا یه دکمۀ دیگه رو روی دیوار فشار میده و اتاق یهکم تاریکتر میشه. با صدای آروم میپرسه: «قبل از اینکه شروع کنیم، سؤالی داری؟»