غیرممکنْ غیرممکنه؛ کار نشد ندارد!
«غیرممکنْ غیرممکنه، کار نشد ندارد» کتابی در حوزه موفقیت و نوشته ماری فورلئو است. این کتاب شما را با حقایق سخت زندگی روبه رو میکند و کمک میکند تا با آگاهی و بهراحتی از آنها گذر کنید.
کتاب خوب- امیدبانوان؛ ماری فورلئو این کتاب را با الهام از جمله مادرش که همیشه زیر لب تکرار میکرد نوشته است: «غیر ممکن غیر ممکن است، کار نشد ندارد». فورلئو اعتقاد دارد همین جمله مادرش باعث شد او درزندگی تحصیلی و شغلیاش به موفقیتهای زیادی دست پیدا کند، یک شرکت چند میلیون دلاری راه اندازی کند و یک برنامه محبوب پربیننده تلوزیونی بسازد.
حالا او در این کتاب داستان افرادی را بازگو میکند که در مواجهه با سختیهای زندگی همچون ازدستدادن، بیماری و دردهای جانکاه پیروز شدهاند.
یادداشتهای غیرممکنْ غیرممکنه نشان میدهند چگونه چنین باور سادهای به ما کمک میکند منعطف، خوشفکر و پرامید باشیم؛ بهخصوص وقتی بهشدت به آن نیازمندیم. او عقیده دارد کتابی که نوشته است میتواند در هر سطحی کمک کننده باشد چه برای رفع مشکلات ساده روزمره مانند گرفتن پنچری ماشین و چه کارهای بزرگی مثل تاسیس شرکت و استقلال مالی.
خواندن کتاب غیرممکنْ غیرممکنه، کار نشد ندارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را بهتر است کسانی بخوانند که انگیزه خود را برای تغییر و شروع یک کار تازه از دست دادهاند و یا موانع را چنان بزرگ میبینند که نمیتوانند دست به کاری برای رفعشان بزنند.
بخشی از کتاب غیرممکنْ غیرممکنه، کار نشد ندارد
مادر من مانند بولداگ سرسخت است، مانند جون کلیوِر است و مثل رانندههای کامیون فحش میدهد. پدر و مادرش الکلی بودند و در خانههای خیریهٔ دولت در نیوآرک بزرگ شد. از روی ضرورت یاد گرفت چطور یک دلار را مدتِ بیشتری نگه دارد و یکی از کوشاترین و باهوشترین افرادی است که تابهحال ملاقات کردهاید. او به من گفت بهندرت احساس دوستداشتنیبودن، ارزشمندبودن یا زیبابودن داشته، اما سر قولی که به خودش داده، مانده است: وقتی بهاندازهٔ کافی بزرگ شد، راهی برای زندگیِ بهتر پیدا خواهد کرد.
یادم میآید بچه که بودم، تمام کوپنهای روزنامهٔ یکشنبه را میبریدیم. او راههای مختلفِ پساندازکردن را به من یاد داد. مادرم به من یاد داد اگر حواسم باشد و رسیدِ خرید را برای شرکتها بفرستم، آنها برایم اقلام رایگان میفرستند، چیزهایی مانند کتاب آشپزی یا وسیلهٔ آشپزی. یکی از داراییهای باارزشِ مادرم رادیوی ترانزیستوریِ کوچکی بود که از آبپرتقال تروپیکانا۴۹ مجانی گرفته بود. رادیو به اندازه و شکل و رنگِ پرتقال بود و آنتن راهراهِ قرمز و سفیدی داشت که مانند یک نی به آن چسبیده بود. او عاشق این رادیو بود.
کدخبر: 6787