مثبت فکر نکنید
کتاب مثبت فکر نکنید نوشته گابریله اوتینگن است که با ترجمه حسین رحمانی منتشر شده است. این کتاب بصیرتهایی از دانش جدید انگیزش است. این کتاب با نام عجیبش به شما میگوید باید راه موفقیت را تغییر دهید.

کتاب خوب- امیدبانوان؛ مثبت فکر نکنید کتابی است دربارهٔ آرزوها و نحوهٔ تحققبخشیدن به آنها. مثبت فکر نکنید بر پایهٔ بیست سال تحقیق دربارهٔ دانش انگیزش نوشته شده است و تفکری یگانه و غافلگیرکننده ارائه میکند: موانعی که بیش از هر چیز دیگری ما را از عزیزترین آرزوهایمان دور میکنند عملاً میتوانند تحقق این آرزوها را سرعت بخشند. عزیزترین آرزویتان چیست؟ برای آینده چه رؤیاهایی دارید؟ میخواهید چه کسی باشید و چه کار کنید؟ تصور کنید رؤیایتان به حقیقت پیوسته است. چه شگفتانگیز خواهد بود و چقدر احساس کامیابی خواهید داشت!
چه چیزی شما را از نیل به آرزویتان بازمیدارد؟ چه چیزی در شما هست که نمیگذارد واقعاً به دنبال آرزویتان بروید؟
این به شما پاسخ میدهد و در مسیر رسیدن به هدف راهنماییتان میکند.
بخشی از کتاب مثبت فکر نکنید
یکی از دوستانم مرد چهلوچندسالهای است که اینجا بن صدایش میکنم. او به خاطر میآورد که اواخر دههٔ ۱۹۸۰ وقتی در دانشگاه تحصیل میکرده احساس یکطرفهٔ شدید و تا حدی لوس به یکی از همکلاسیهایش داشته است. بن چندین بار هنگام صرف شام با دوستانش در کافهتریای محوطهٔ دانشگاه آن زن را دیده بوده است. صبحها که بن صورتش را اصلاح میکرده یا وقتی تلاش میکرده که سر کلاس حواسش را روی درس متمرکز کند، ذهنش منحرف میشده و تصور میکرده که رابطه با آن زن چطور میتواند باشد. خیال میبافته که زنی هنرمند است و همراه او در خرابههای باستانی رم سیاحت میکند و دوتایی به سقف کلیسای سیستین خیره میشوند. شاید زن هوس میکرده او را که زیر آفتاب روی زیراندازی دراز کشیده و کتاب میخواند طراحی کند یا ای بسا مانند خودش که معمولاً آخر هفتهها پیانو میزده تا پول بیشتری دربیاورد، زن هم نوازندهٔ پیانوی جز باشد. آیا گذراندن لحظاتی آرامشبخش در کنار کسی که میتوانست درکش کند و در خلاقیتش سهیم شود معرکه نبود؟ چقدر خوب میشد اگر زنی داشت که میتوانست با او به سینما برود، غروب خورشید را تماشا کند و همراهش توی اتوبوسی بپرد و به شهرهای اطراف سفر کند!
بن چیزی از این رؤیابینیها به دوستانش نگفت. این رؤیابینیها را راز کوچک خودش میدانست، تصوراتی که فوقالعاده رضایتبخش بودند، اما شوربختانه در همان مرحلهٔ تصور باقی ماندند. راستش بن نتوانست خودش را قانع کند که از آن زن بخواهد با او قراری داشته باشد. با خودش میگفت که او کاملاً غریبه است و اگر بخواهد سر صحبت را باز کند خودش را پیش او ضایع کرده است. از این گذشته، به قدری سرش به درسومشق گرم بود که وقت نداشت با کسی بیرون برود. بن میخواست نمرات خوبی بگیرد و اینطور هم نبود که آخرهفتهها دوستانی برای وقتگذرانی نداشته باشد.
چرا بن انرژی و انگیزه نداشت که قدم پیش بگذارد و کاری بکند؟ او کاری را انجام میداد که بسیاری از ما برای موفقیت ضروری میدانیم: رؤیاپردازی دربارهٔ رسیدن به آرزوهایی که داریم. چه چیزی جلوی بن را گرفته بود؟
کدخبر: 5773