«من پیش از تو» رمانی برای دوستداران داستانهای عاشقانه
«من پیش از تو» رمانی عاشقانه از جوجو مویز نویسنده انگلیسی است. داستان من پیش از تو، داستان عشق عجیبی است که بین لوییزا و ویل جریان دارد. لوییزا دختر جوانی است که در تأمین مخارج خانواده کمک میکند و ویل، مرد ثروتمندی که میخواهد به زندگیاش پایان بدهد.
کتاب خوب- امیدبانوان؛ من پیش از تو، داستانی عاشقانه از زندگی لوییزا و ویل است. لوییزا دختر جوانی است که در تأمین مخارج خانواده کمک میکند. او به تازگی کارش را از دست داده است و حالا به شدت دنبال کار میگردد. وقتی آگهی استخدام پرستاری از یک مرد جوان توانخواه را میبیند به مصاحبه میرود و موفق میشود که کار را هم بگیرد. اما از دلیل اصلی استخدام شدنش خبر ندارد. لوییزا حالا پرستار ویل است. ویل به دلیل تصادفی فلج شده است تصمیم گرفته که با خودکشی به زندگیاش پایان بدهد. مادرش، که از تصمیم او باخبر است، میخواهد با استخدام دختری جوان و زیبا به عنوان پرستار، به زندگی پسرش روح و طراوت ببخشد. اما لوییزا از این قضیه بیخبر است. کمی بعد او از این ماجرا باخبر میشود و تمام تلاشش را میکند که ویل را از تصمیمی که گرفته است، منصرف کند. با ازدواج نامزد سابق ویل با دوست صمیمیاش، حال ویل بدتر میشود و ...
درباره جوجو مویز
جوجو مویز با نام کامل پائولین سارا جو مویز، در ۴ اوت سال ۱۹۶۹ در لندن، انگلستان متولد شد. او در دانشگاه به تحصیل در رشتهی روزنامهنگاری پرداخت. جوجو مویز از سال ۲۰۰۲ شروع به نوشتن رمانهای عاشقانه کرد. آثار او در سراسر دنیا خواننده دارد و به بیش از یازده زبان مختلف ترجمه شدهاند. معروفیت او در ایران به دلیل انتشار کتاب من، پیش از تو بود که تا به حال بارها تجدید چاپ شده است. از کتابهای مشهور او که به زبان فارسی هم ترجمه شدهاند میتوانیم به من، پیش از تو، پس از تو، میوهی خارجی، دختری که رهایش کردی، یک به علاوهی یک و باز هم من اشاره کرد.
جملاتی از کتاب من، پیش از تو
دلیل واقعی نگرانی بابا را میدانستم. آنها روی درآمد من حساب میکردند. ترینا تقریبا مجانی در گلفروشی کار میکرد. مامان باید از پدربزرگ مراقبت میکرد و شرایط کارکردن نداشت. حقوق بازنشستگی پدربزرگ هم کم بود. بابا همیشه نگران کارش در کارخانهی مبلسازی بود. رئیس کارخانه چند ماهی بود زمزمههایی درباره تعدیل نیرو میکرد. در خانه نجواهایی میشنیدم و صحبت از بدهی و تغییر کارت اعتباری بود. دو سال قبل، رانندهای که بیمه هم نداشت اتومبیل بابا را دربوداغان کرد و این اتفاق آنقدر بد بود که خیلی چیزها عوض شد و در نهایت والدینم دچار مشکلات مالی شدند. برای هزینههای خانه روی دستمزد ناچیز من حساب میکردند. خوشبختانه آنقدر بود که به خانواده کمک کند ایام بگذرد.
ـ حالا ول کنید و اینقدر جلو نروید. فردا میتواند برود ادارهی کاریابی و ببیند کاری هست یا نه. خودش اینقدر پول دارد که مدتی را سر کند.
طوری حرف میزدند که انگار من حضور ندارم.
ـ دختر زرنگی هم که هست. عزیزم، مگر نه؟ میتوانی بروی دوره ماشیننویسی ببینی. برو دنبال کار دفتری.
نشستم و به پدر و مادرم گوش دادم که داشتند جروبحث میکردند که باتوجه به تواناییهای محدودم از عهده چه کارهایی برمیآیم. کار در کارخانه، چرخکار خیاطی، درست کردن ساندویچ. آنروز بعدازظهر برای اولین بار در عمرم دلم میخواست گریه کنم. توماس با چشمان بهتزده به من نگاه میکرد. بدون اینکه حرفی بزند نصف بیسکویت دهنزدهاش را به من داد.
ـ ممنونم توماس.
بعد در سکوت بیسکویت را در دهانم گذاشتم.
کدخبر: 6481