روزی که زندگی کردن آموختم
«روزی که زندگیکردن آموختم» رمان جدید لوران گونل، نویسنده جوان و پرآوازه فرانسوی است. داستانی ماجراجویانه و به دنبال کشف کردن رازهای انسان. اثری باشکوه، پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی...
کتاب خوب- امیدبانوان؛ بیشتر رمانهای گونل روانشناسانه و فلسفیاند. او در رشته علوم اقتصادی و بازرگانی خارجی درس خوانده است، متخصص علوم انسانی هم هست. گونل در فرانسه و آمریکا در س خوانده کرده و علاقه آشکار او نسبت به فلسفه، روان شناسی و رشد فردی در آثارش کاملا پیدا است. کتابهای او از آثار ممتاز و پرفروش بینالمللی به شمار میروند و چندین جایزه ملی و بینالمللی مثل کتاب سال فرانسه را بردهاند.
درباره کتاب روزی که زندگیکردن آموختم
روزی که زندگیکردن آموختم داستان جاناتان است. مردی که برخلاف موفقیتهای کاریاش درگیریهای زیادی در زندگی دارد. روزی که جاناتان در حال قدم زدن در ساحل است، یک زن کولی فالگیر به او میگوید که میتواند آیندهاش را پیشگویی کند، او میپذیرد اما این آگاهی، زندگیاش را تغییر میدهد. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی چیزی فراتر از روزمرگیهای ماست.
خواندن کتاب روزی که زندگیکردن آموختم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به رمان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب روزی که زندگیکردن آموختم
برخاست، با صورتی که از نیمرخ کمی عصبانی بهنظر میرسید. زیرلب چیزی گفت، به حاضران پشت کرد و دور شد.
زوم دوربین قوی نیکون حرکات جاناتان را تا موقعی که تراس کافه را ترک گفت، دنبال کرد. بعد تصویر سایهنما و محو شد. رایان دوربین را خاموش کرد، ایستاد و از میان پردههای سیاه پنجرهٔ واقع در طبقهٔ دوم ساختمانش، آنطرف میدان، دورشدن مرد جوان را زیر نظر گرفت و زیر لب غرغر کرد: "جوابِ تروفرز بدون هیچ معنی خاصی، کمی با شک، ولی خیال کناررفتن نداره... شاید هم پنجاه-پنجاه."
خیس عرق شده بود. شلوار جینش را خشک کرد و از پایین تیشرت مشکیرنگش را برای خشکاندن عرق پیشانیش استفاده کرد. رنگ مشکی آلودگی را کمتر نشان میدهد و این خود یک امتیاز بهشمار میآید. نگاهی به تراس کافه انداخت. دو زن را در آنجا دید که نسبتاً خوشلباس بودند. یکی از آنها را میشناخت چرا که دو یا سه بار عکسهایی نه چندان موفقیتآمیز از او گرفته بود. دوربین جدیدش را که دارای امکانات فوقالعاده و بهروز بود بهسوی دو زن گرفت و آن را تنظیم کرد. گوشی مخصوص را روی گوشهایش گذاشت. اکنون صدای زنها را بهوضوح میشنید. رایان از خریدش راضی بود. از فاصلهٔ بیش از هشتاد متر صدای آنها را طوری میشنید که گویی با او سر یک میز نشستهاند. یکی از آنها میگفت: "چرا، حقیقت داره، باور کن. با اینهمه از چند وقت قبل اونها رو بلوکه کرده بودم. حداقل شیش ماه پیش. هواپیما، هتل، همه چیز."
زن دوم سر تکان داد و گفت: "بهنظر من که کار درستی نیست. بیمهٔ فسخ گرفتی؟"
"بله که گرفتم! چی خیال کردی؟ سه سالِ پیش این کلاه رو سرم گذاشت. حالا دیگه حواسم هست."
"اگه جای تو بودم، محل کارم رو تغییر میدادم. با رزومهای که تو داری، به هرچی بخوای میرسی. تو مثل من دست و بالت بسته نیست."
رایان، مدتی بیهوده فیلم گرفت. هفتهٔ قبل متوجه شده بود که پنجرهٔ اتاقش، آنطرف ساختمان، رو به باغچهٔ آن زن باز میشود. در فاصله نود و چهار متری که کمی دور بود ولی با دوبرابر کردن بزرگنمایی امکانپذیر میشد. البته اگر واقعاً چیزی برای عکسگرفتن بود. مسلماً واحد رایان در طبقهٔ دوم، جای بسیار مناسبی قرار گرفته بود. ساختمان از یکطرف رو به میدان بود و تراس کافه را بهطور کامل در دیدرس داشت و در طرف دیگر آن، یکردیف باغ و خانه و عمارت کنار هم قرار گرفته بود. باغهایی که غالباً در آنها صحنههای عجیب خانوادگی بهوقوع میپیوست. بسیاری از آنها به درصدِ مطلوبی که رایان برای منتشرکردن در وبلاگ در نظر گرفته بود، میرسیدند. یک جُرعه کوکا نوشید. بعد با نگاهش سرتاسر تراس را بررسی نمود. زوج ناشناسی را انتخاب کرد که حدود پنجاه سال داشتند و به سختی مشغول جروبحث بودند. با دوربین آنها را نشانه گرفت. زن میگفت: "وقتی که باهات حرف میزنم خیال میکنم طرفم مجسّمهای از مومه!"
رایان روی سر شوهر زوم کرد که نیمی پشیمان و نیمی حواسپرت بهنظر میرسید.
زن صحبتش را از سر گرفت: "فقط موم زیر آفتاب ذوب میشه و وامیره ولی هیچی تو رو ذوب نمیکنه و همیشه خونسرد میمونی. پس بهتره بگم مجسمهٔ مرمر. آره این بهتره، مرمر. مثل سنگ قبر، تو هم بیشتر از سنگ قبر حرف نمیزنی. آدم نمیدونه چهطور باهات ارتباط برقرار کنه."
کدخبر: 8165







