همسر دوست داشتنی من
کتاب همسر دوستداشتنی من داستانی از سامانتا داونینگ است که با ترجمهٔ زهرا ظریفکار و گویندگی تایماز رضوانی در ماهآوا منتشر شده است. همسر دوستداشتنی من یکی از داستانهای پرفروش نیویورکتایمز و یو.اس.ای تودی است که جنایت پشت پردهٔ زندگی یک زوج را نشان میدهد. سامانتا داونینگ برای نوشتن این رمان، نامزد جایزهٔ ادگار برای اولین رمان شد.
کتاب خوب- امیدبانوان؛ در داستان همسر دوست داشتنی من یک زوج بهظاهر خوشبخت را میبینیم که زندگی و وضع مالی خوبی دارند و میتوانند هر چیزی را که میخواهند به دست بیاورند؛ اما مشکلاتی در رابطهٔ آنها وجود دارد و انگار زندگی مشترکشان به بنبست رسیده است. آنها یکدیگر را درک نمیکنند. با هم حرف نمیزنند و هیچ رفتاری که نشان بدهد زوجی موفق هستند، از خود نشان نمیدهند. این زوج برای تغییر این شرایط تصمیمی متفاوت از تصمیمهای معمول میگیرند. آنها برای بهترشدن ارتباطشان به سراغ قتل میروند. کاری که اصلاً از یک زوج میانسال با ظاهری موجه انتظار نمیرود!
کتاب صوتی همسر دوست داشتنی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به دوستداران رمانهای جنایی و پرهیجان پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب صوتی همسر دوست داشتنی من
«اولین سؤالش درمورد شنوایی من است یا کمشنوا بودنم. بله من از بدو تولد ناشنوا بودم. نه، هیچوقت صدای چیزی رو نشنیدهم-نه صدای خندهای، نه صدای کسی، نه صدای پارس کردن سگی یا صدای هواپیمایی که از بالای سرم رد میشه رو نشنیدهم.
پترا ناراحت میشود، از حالت چهرهاش پیداست. او متوجه نیست که این کارش تحقیرآمیز و ترحمآمیز است. اما من به او چیزی نمیگویم چون سعی میکند با من همدردی کند، چون از من فرار نمیکند.
از من میپرسد که لبخوانی بلدم یا نه. من هم با سرم اشاره میکنم و به او جواب مثبت میدهم. او شروع به صحبت میکند.
«وقتی دوازدهساله بودم، توی یه تصادف با دوچرخه پام از دو قسمت شکست.»
دهانش بهطرز عجیب و اغراقآمیزی میجنبد: «بههرحال مجبور شدم از انگشتهای پا تا رانم رو گچ بگیرم.» مکث میکند و روی ران پایش را نشان میدهد تا متوجه صحبتش بشوم. من مشکلی بابت فهمیدن صحبتهایش نداشتم اما بابت تلاشی که میکرد و نشان دادن ران پایش، ممنونم.
صحبتش را ادامه میدهد و میگوید: «شش هفتۀ تمام نمیتونستم اصلاً راه برم. توی مدرسه باید از ویلچر استفاده میکردم چون گچ پام اونقدر سنگین بود که با عصای زیر بغل نمیتونستم راه برم.»
به او لبخند میزنم، هم در ذهنم پترای کوچک را با پای گچگرفته تصور میکنم و هم به این فکر میکنم که این داستان غمگین به کجا قرار است ختم شود.
«نمیخوام بگم که زندگی روی صندلی چرخدار رو تجربه کردم و میدونم چه حسی داره یا اینکه میدونم هر نوع معلولیت دائمی چه شکلیه. فقط این حس رو دارم که... خب، یعنی میدونم چه حسی داری چون میدونی، مدتی ناتوانی رو تجربه کردم.»
سرم را تکان میدهم.
با خیالی آسوده به من لبخند میزند، از این میترسید که شاید داستانی که تعریف کرده باعث رنجش من شده باشد.
برایش در گوشی مینویسم:
تو خیلی احساساتی هستی.
شانههایش را بالا میاندازد و بهخاطر تعریفی که از او کردم لبخند میزند.
نوشیدنی دیگری میخوریم.
برایش داستانی را تعریف میکنم که هیچ ربطی به ناشنواییام ندارد. درمورد حیوان خانگیکودکیام میگویم؛ قورباغهای به اسم شِرمن. یک غوک بزرگ آمریکایی که روی بزرگترین سنگ دریاچه مینشست و مگسها را میگرفت. اینکه هرگز سعی نکردم شرمن را بگیرم؛ فقط همیشه تماشایش میکردم و گاهیاوقات او مرا تماشا میکرد. ما دوست داشتیم باهم بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم و من کمکم او را حیوان خانگیام خطاب کردم.»
کدخبر: 9891








