حکایتی قدیمی از هندوستان
دو دوست با هم سفر میکردند که به مکان پستی از شهر رسیدند که امکان هرگونه فساد و بیبندو باری مهیا بود. یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت: «خوب است شب را اینجا سپری کنیم و کمی تفریح کنیم! فردا اول صبح سفر را ادامه میدهیم.» دیگری از این کار به شدت سرباز زد و با خشم سعی کرد وی را از این کار باز دارد. ماجرا به درازا کشید و این دو از یکدیگر جدا شدند.... ادامه این حکایت را با هم مطالعه می کنیم...
دو دوست با هم سفر میکردند که به مکان پستی از شهر رسیدند که امکان هرگونه فساد و بیبندو باری مهیا بود. یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت: «خوب است شب را اینجا سپری کنیم و کمی تفریح کنیم! فردا اول صبح سفر را ادامه میدهیم.» دیگری از این کار به شدت سرباز زد و با خشم سعی کرد وی را از این کار باز دارد. ماجرا به درازا کشید و این دو از یکدیگر جدا شدند. یکی به سمت محله بدنام شهر راهی شد و دیگری با خشم و رنجش تصمیم گرفت به معبد همان حوالی برود تا با خواندن کتاب مقدس کمی آرامش بیاید. در راه با خود به وضع پیش آمده میاندیشد و تنها فکری که وی را مشغول کرده بود این بود که چقدر رفیقش پست و ضعیف از آب درآمد!
دوست اولی که از این وضع پیش آمده کمی رنجیده بود، همانطور که به سمت محله بدنام شهر میرفت فقط به مردانگی دوستش میاندیشید که چقدر پاک و قویست که براحتی قادر بود در چنین موقعیتی که همه چیز جور بود از عیش و خوشی دست بکشد و راه معبد را در پیش بگیرد. مرد دوم در معبد نشسته بود و کتاب مقدس در دست فقط به حقارت دوستش فکر میکرد و خود را با وی مقایسه میکرد که ... زلزلهای رخ داد و افراد زیادی قربانی شدند از جمله همین دو مرد.
قیامتی برپا بود و مأمورین بهشت و جهنم با عجله به کار تازه واردین میرسیدند تا تکلیف بهشت و جهنم آنها را زودتر روشن کنند! مرد اول را به دستور مأمور بهشت به سمت بهشت روانه کردند! از همانجا میتوانست دوستش را ببیند که چگونه کشان کشان به دستور مأمور جهنم وی را به سمت دوزخ میبرند!
ــ «فکر میکنم اشتباهی رخ داده! حداقل بر اساس کاری که ما در زمان مرگ در حال انجام دادن آن بودیم، فکر میکنم من مستحق جهنم هستم و او مستحق بهشت.»
ــ « ما طبق دستور عمل میکنیم. اینجا محال است اشتباهی رخ دهد!»
اما مرد دست بردار نبود و خلاصه آنقدر اصرار کرد و پرس و جو نمود تا بفهمد چرا وی اکنون با وجود آن همه مشکل اخلاقی در بهشت است و دوست پرهیزگارش در جهنم.
جواب آمد: «تو در بدترین محل فسق و گناه راجع به دوستت خوب فکر میکردی و ذهن تو فقط پر بود از خوبی و شرافت اخلاقی وی و در دل او را تکریم میکردی. درحالیکه دوست تو در بهترین محل درحالی که کتاب مقدس در دست داشت راجع به تو بد فکر میکرد و ذهن وی فقط پر بود از بدی و بیاخلاقی تو و در دل عمیقا از تو رنجش داشت.»
گردآوری و ترجمه: تیلدا حسینی
«مجموعه 100 حکایت آموزنده»
کدخبر: 36