باران غمگین است به وقت کرونا
باران و باز باران آمد و میآید اما نه مثل همیشهها؛ کمی افسرده و دلواپس میآید چون میداند ما اسیر کرونا و نگران گرداب در خیابان و سیل در بیابانیم.
کرج -امید بانوان؛ فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری- باران و باز باران آمد و میآید اما نه مثل همیشهها؛ کمی افسرده و دلواپس میآید چون میداند ما اسیر کرونا و نگران گرداب در خیابان و سیل در بیابانیم.
باران در این روزهای عبوس هر بار که میآید پرشتاب خودم را به پنجره میرسانم تا با دلبندی تماشایش کنم اما سوز، سر به تنم میزند و من که بیجانتر از پاییزم پنجره را میبندم و مینشینم و در حسرت جوانی، خیالپردازی میکنم و آخرین خیالم این بود؛ زایندهرود خرامان و پرکرشمه راه میرود. حال همه خوب است چون شنیدهاند، عشق حتی با لب بسته هم سخن میگوید. یکی از همان عاشقپیشهها میگوید؛ من حاضرم از بالای منارجنبان شیرجه بروم در رودی که زندگی است. همراهش میگوید حق با توست وقتی پای عشق در میان باشد؛ عقل به مرخصی میرود و آنچه میماند عشق به زندگی است!
راست این است این خیالبافیها حسرتخوار گذشتهام میکند پس سری به آلبوم رنگپریده عکسها میزنم؛ مثل این عکس سیاه و سفید که کنار درخت گیلاس دست در دست دوچرخه هرکولس ایستادهام یا آن یکی عکس در تختجمشید که احساس سازنده این بنای جهانی را دارم، چون طوری به یکی از ستونها تکیه دادهام که انگار مردمان طبق بر سر، قرار است تا لحظاتی دیگر خلعتی تقدیم کنند که لابد من شاهشاهانم! اما و ناگهان در همین لحظههای پرخاطره و خرسندی تلفن زنگ میزند و کسی آن سو خبر میدهد که دوستی ارجمند روی تخت کرونا حالش لرزان است، پس حال من چنان میشود که قلب میخواهد از درد پا به فرار بگذارد. در چنین احوالی همراهم میگوید راست گفتهاند گاه نرسیدن خبر، خوشخبری است. و من جواب میدهم اما همیشه خبری در راه است.
تو که بیایی میبینی
میز شام را چیدهام
با ستارههای نورس
در هر گیلاس
جرعهای کهکشان راه شیری
و یکماه کامل در بشقاب
هزار سال پیش هم که کودکتر از امروز بودم یک خیالباز حرفهای بودم؛ چند دانه انجیر خشک، یک مشت نخودچی و کشمش در جیبی که وصله کت، مدرسه، مشق و کتاب بود در روزی که برف، هوا را آشفته میکرد میتوانست یک مسیر گرم از خانه تا مدرسه برای من و برادرم بیژن و دوستانم هادی و بهروز باشد و کام را چنان عزیز کند که یادمان آید سرما به انسان یاد میدهد زغال بدزد! آری همان هزار سال پیش در سنندج بود که پدر در گوشم زمزمه میکرد؛ ای فرزند بدان و آگاه باش سود دیگرانخواستن، به سود خود توست. پس خیرخواه باش. و بدان هیچ شمشیری علیه مهربانی وجود ندارد! پس عادل باش حتی اگر گدا باشی! و اضافه میکرد؛ای جوانک شرط عاشقی نیست با یک دل دو دلبر داشتن! و تأکید میکرد؛ هر چقدر به فکر بهشت باشی، بهتر زندگی خواهی کرد! شک ندارم اگر پدر زنده بود امکان نداشت باور کند که روزگار اینقدر پست و کرونایی باشد که کاری از هیچ پندی برنیاید!
محبوب من
دیر آمدم اما ملامتم مکن
باز هم هر شب
از پنجره به خواب تو میآیم
و گلی سرخ به اتاقت میاندازم
حالا و اکنون که روزگار از هر سو کرونایی است همه میدانیم هر کسی روزگار بیخش و خراش جوید باید در خانه بماند، پس هر چقدر در جاده فرعی رفتهایم باید برگردیم چون همیشه خبر این است خبری در راه است؛ پس به ناچار باید مدارا کنیم، چون زندگی دوباره متولد میشود و عاشقی صبورانه از راه میرسد مثلاً مردی میآید که شبیه نیمه گمشده شماست یا زنی که بهتر از نیمهدیگر شماست یا فرزندی در راه است که با حضورش مثل باران وسط تابستان هوای پرغبار زندگی شما را خانم ماهرخ و آقای شاهرخ تلطیف میکند!
همراهم میگوید خیالبافی بسه تو کی میخواهی بزرگ بشی هزار سالته! بابا عمل ما یکی از عوامل تعیین کیفیت آینده ماست. پس برای آنکه آینده بهتری داشته باشیم باید منشأ عالیترین اندیشهها و عملها باشیم در آن صورت؛ دوستداشتن مهمترین خبر است! اما دریغ و درد که تشدید ابتلا به کرونا و دار و دسته وابسته به او همچنان خبر اول است؛ مثل آثار ویرانگر تحریمها و گرانی و کاهش ارزش پول! من گفتم احسنت گل گفتی اما یکی را که مهمتر از همه است جا انداختید و آن یکی عالیجنابان مسئولان هستند! همراهم جواب داد؛ بهقول نوهام آیلین بیخیال داداش! آنها اگر ما را دوست داشتند حال ما چهار فصل بود نه فقط پاییز برگریز! همهچیز دست خداست و او هرچه را پسندد همان شود. در همین لحظههاست که خبر میرسد مسافری نازنین از سرزمین دور در راه است. شنیدن این خبر خوش، حالم را بستنی یخ در بهشت میکند در روزی که ته مانده روز دوشنبه است. از روی مبل بلند میشوم تا چهره یخ در بهشت خودم را در آینه ببینم و باور کنم در این روزگار ستمدیده هم شاید کسی و یا کسانی باشند که گرچه ما را به گریه میاندازند اما دوستمان دارند. این را کبوترها وگنجشکها هم میدانند.
نخستین مصرع این شعر
برای تو نوشته شد
مصرع بعدی را
نمیدانم
به یاد که خواهم نوشت
حالا بیا و
عشق را باور کن
شعرها بهترتیب
ساغر شفیعی، محمود درویش و صباحالدین قدرت آکسل
کدخبر: 3890