مرد فقیری نزد یکی از راهبان بودایی رفت تا اوضاع بد زندگیاش را برای وی شرح دهد و چارهای بیندیشد.
ـ «اصلا در زندگی شاد نیستم. کلبه کوچکی دارم و مجبورم با خانوادهام در آن زندگی کنم. این انصاف نیست که من به همراه دو همسر و دو بچه و پدر و مادر و مادربزرگم در یک چنین کلبه کوچکی زندگی کنیم. واقعا درمانده شدهام.»
ـ راهب با آرامش به وی نگاه کرد و از او پرسید: ـ « آیا حیوان خانگی هم داری؟» مرد متعجب از این سؤال بیربط پاسخ داد: ـ « بله، دو گاو ماده، دو بز و یک سگ.» راهب پرسید: ـ « اینها را کجا نگه میداری ؟» ـ «در حیاط پشتی کلبهام»راهب از مرد فقیر درخواست کرد به مدت یک هفته تمام حیواناتش را در کلبه بیاورد و شب و روز با هم زندگی کنند.
بعد از 7 روز دوباره به نزد راهب بیاید تا وی چاره مشکلش را به وی بگوید. اجازه بدهید هیچ شرحی از زندگی فلاکت بار این مرد در این دو هفته نگوییم که خود میتوانید حدس بزنید اوضاع کلبه تا چه حد آشفته شده بود.
بعد از گذشت 7 روز وی مشتاق یافتن راهحل به نزد راهب شتافت. راهب از وی خواست که حیوانات را به جای قبلیشان برگرداند و تفاوتی را که در روند زندگیاش حس میکند برای وی شرح دهد. با رفتن حیوانات گویی فضا و شرایط تغییر کرده بود، حال مرد فقیر در همان کلبه کوچک با همان افراد خانواده و همان فضای محدود، بسیار از زندگی راضی است و دیگر به نزد راهب برنگشت تا راز شاد زیستن را بپرسد.
این داستان در حقیقت اشاره ظریفی دارد به ذهن انسان. ما بین ایدههای خوب و بد خود گم شده ایم. اما اگر تمام این برچسبهای خوب و بدی را که در ذهن خود ساختهایم و عمریست بدان چسبیدهایم، کنار بگذاریم تازه تفاوتها را تشخیص خواهیم داد. خلوت نمودن ذهن جوهر اصلی روشنفکری و روشنبینی است.
گردآوری و ترجمه: تیلدا حسینی
«مجموعه 100 حکایت آموزنده»