دوشنبه، 30 فروردین 1400 - 11:04

«دلایلی برای زنده ماندن» این روزها بازارِ داغی دارد

امیدبانوان- کتاب دلایلی برای زنده ماندن نوشتۀ مت هیگ، داستانِ مبارزه با افسردگی را روایت می‌کند.

کرج- امیدبانوان؛ مت هیگ در مقدمه کتاب می‌گوید: ذهن انسان پدیده‌ای‌ست منحصربه‌فرد. به شیوه‌های منحصربه‌فردی هم دچار اشکال می‌شود. ذهن من نیز دچار اشکال شد، البته به شیوه‌ای متفاوت از اشکالات ذهنی سایر افراد. تجارب ما با تجارب دیگران تا حدودی هم‌پوشانی دارند، اما هرگز به تجارب کاملاً یکسان تبدیل نمی‌شوند. کاربرد اصطلاحاتی همچون افسردگی (یا اضطراب، حملهٔ هراس و وحشت و نیز اختلال وسواس فکری/OCD) می‌تواند کارگشا باشد اما؛ باید توجه کرد که افراد، زیر چتر این عناوین، تجربهٔ کاملاً یکسانی از امور ندارند.

برای هر شخص افسردگی به گونه‌ای متفاوت بروز می‌کند. رنج به شیوه‌های گوناگون و با درجات مختلف خودش را نشان می‌دهد؛ همچنین واکنش‌های متفاوتی را نیز برمی‌انگیزد. بر این اساس اگر قرار باشد تجربیات ما از جهان اطراف تبدیل به کتابی شود که مفید هم واقع شود، تنها کتابی ارزش مطالعه دارد که توسط خود ما نوشته شده باشد.

برای ابتلا به افسردگی یا حملهٔ هراس و وحشت، یا تمایل به خودکشی، حس‌وحال تعریف‌شده‌ای وجود ندارد. این امراض همان‌گونه که در ما بروز پیدا می‌کنند، هستند. درد و رنج همچون یوگاست؛ مسابقه‌ای نیست که اساس آن مبتنی بر رقابت باشد. اما من در طول سال‌های متمادی دریافتم که مطالعهٔ احوالاتِ دیگر رنج‌بُردگانی که نجات یافتند و بر اندوهشان فائق آمدند، مایهٔ تسلایم می‌شود و مرا امیدوار می‌کند. امید دارم که کتاب حاضر نیز همین کارکرد را برای شما داشته باشد. او که از افسردگی سخت رها پیدا کرده در این کتاب روایت زندگی خودش و مراحل آن را بازگو می‌کند.

 

بخشی از کتاب دلایلی برای زنده ماندن

روزی که «منِ پیشینم» از دنیا رفت را می‌توانم به خاطر بیاورم.

همه‌چیز با یک فکر شروع شد که به ذهنم خطور کرد. در آن بین یک نکته درست از آب درنمی‌آمد. نقطهٔ آغازین همین اندیشه بود؛ پیش از آنکه پی ببرم مسئله دقیقاً چیست. و آنگاه؛ یک یا چند لحظهٔ بعد، احساسی عجیب و غریب در مغزم جان گرفت. در پس سرم، جایی نه‌چندان دور از گردن، حوالی مخچه‌ام فرایندی بیولوژیک شروع شد. ضربان یا تپش شدیدی صورت گرفت که با احساس گزگز همراه بود؛ گویی پروانه‌ای آنجا گیر افتاده بود و پرپر می‌زد. آن زمان هنوز از تأثیرات فیزیکیِ عجیب و غریبِ ناشی از افسردگی و اضطراب آگاه نبودم. فقط فکر می‌کردم نزدیک است بمیرم. سپس قلبم به شدت به تپش افتاد و داشتم قالب تهی می‌کردم. با سرعت هرچه تمام‌تر در حال سقوط بر واقعیتی خفقان‌آور و تیره و تار بودم و بیش از یک سال طول کشید تا دوباره حس کنم به حالت نیمه‌طبیعی برگشته‌ام.

تا پیش از آن لحظه، هیچ درک دقیقی از افسردگی نداشتم جز آنکه مادرم، پس از تولد من، برای مدت کوتاهی به آن دچار بود و اینکه مادربزرگ پدرم، سرانجام خودکشی کرده بود. بنابراین گمان می‌کنم در این زمینه سابقهٔ فامیلی داشته‌ام. اما این پیشینهٔ خانوادگی تا آن زمان چندان تبدیل به دغدغهٔ ذهنی من نشده بود.

بیست‌وچهار ساله بودم، مقیم اسپانیا. در یکی از زیباترین و آرام‌ترین مناطق جزیرهٔ ایبیزا۴ زندگی می‌کردم. ماه سپتامبر بود. هر دو هفته یک‌بار می‌بایست به انگلستان - لندن بازمی‌گشتم؛ به دامن واقعیت. شش سال بود که زندگی دانشجویی و مشاغل تابستانی داشتم. تا جایی که می‌شد دورهٔ بزرگسالی را به تعویق انداخته بودم، اما بزرگسالی همچون تودهٔ ابری پدیدار شده بود و بالای سرم غرشی کرده و بر سرم می‌بارید.

شگفت‌انگیزترین بُعد ذهن آن است که پرهیاهوترین اتفاقات در آن رخ می‌دهد، اما هیچ‌کس دیگری قادر به دیدن آنها نیست. گویی جهان در برابر شما شانه بالا می‌اندازد و اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.

از فرط سردرگمی مردمک چشمتان گشاد می‌شود شاید با اطرفیان احساس عدم‌تجانس کنید. ممکن است از شدت تعریق پوستتان برق بیفتد. به هیچ وجه راهی وجود نداشت افرادی که مرا در ویلای محل زندگی‌ام ملاقات می‌کردند پی ببرند که در من چه می‌گذرد. ابداً ممکن نبود جهنم مرموزی که در آن دست و پا می‌زدم را احساس کنند، یا دریابند که چرا مرگ، یک راهکار ویژه و مفید برای من به شمار می‌رود.

 

کدخبر: 4762


السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
اللهم عجل لولیک الفرج
امید بانوان
System Advertise